مدیریت زمان مهارتهای مطالعه قدرت تفکر
مدیریت زمان مهارتهای مطالعه قدرت تفکر
چگونه دنیای خود را متحول کنیم؟
قدرت بی مهار علیه همه چیز

 

«باز هم از عشق به دوست » نوشته ادوارد رادزینسکی ترجمه آبتین گلکار، داستانی است که بسیار ساده به نظر می رسد، لیکن تا بخواهید آموزنده است . رادزینسکی نویسنده روسی ظاهرا یک داستان سیاسی برای ما تعریف می کند، و آن را خوب تعریف می کند; اما در اصل او از موقعیت دردناک انسانی پرده بر می دارد . بحث ساختاری درباره این قصه، بحثی فنی است و به نظرم اهمیت درجه اول ندارد; در عوض تراژیک قدرت و اخلاق از یک سو و روانشناسی اقتدار و ورطه های هولناک سقوط انسانی در شرایطی که صاحب قدرت می شود، مهم ترین نکات مطرح شده در این داستان به شمار می آید .

هر ایدئولوژی می کوشد در ذهن باورمندان خود حک کند که اگر برای آرمان های مندرج در متن اعتقاد خود بکوشد، هر چه که باقدرت تر عمل کنند، هیچ خطری، اخلاق انسانی شان را تهدید نمی کند . افراد قدرتمند نه آنکه بی خبر از روانشناسی قدرت و راه های فریبنده ای آن باشند، اما غالبا می کوشند با سیماچه های گوناگون، خود را مبری از تاثیرات مخرب قدرت بر روح انسان وانمود سازند و بگویند در قدرت و بی قدرتی فرقی نکرده اند .

تنها کوشنده ترین عارفان و جهادگران با نفس راه حل هایی برای مراقبه و محاسبه و مواخذه هر روزه نفس خود و گریز از حصار توهمات قدرت دنیایی یافته اند . و دیوارها را شکسته اند . آنان با افزایش رابطه خود با مردم و تهیدست ترین آدمیان و زندگی محقر و رشد ارتباط زنده با محیط و ویران کردن هرگونه تملق و ظاهرسازی و آمادگی برای لمس زنده واقعیت خود و جهاد علیه خودپرستی و نفس خود و به جان خریدن ملامت دیگران و خدمت به مردم و انواع راه های دشوار نفس کشی، می کوشند از جدایی با واقعیت و شیطنت نفس برهند و به جای پندار به عالم حقیقت و ادراک واقعیت خویش نائل آیند .

زندگی واقعی ما پر است از رویدادهای دال بر قربانی شدن انسانیت و آدمیت آدم ها در پای قدرت پرستی، اعم از اقتدار مالی یا سیاسی . در آغاز افراد، مدعی بوده اند که خود تافته جدا بافته ای هستند، اما کم کم ملزومات قدرت بر نگاه و تفکر و تحمل و خودبینی شان تاثیر نهاد . بدتر از همه چه بسا افراد به نان و پیاز بسنده کردند، اما سلاطینی خودپرست و مستبد از آب در آمدند; زیرا عملکرد قدرت در نفس آدمی بسیار راهزنانه و شیطنت بار و موذیانه است .

این نکته ها که سردستی ترین و عامیانه ترین واکنش های اولیه ما در برابر قدرت است، نشان می دهد دغدغه بشری پرستش قدرت است . آیا قدرت بد و قدرت خوب وجود دارد؟ یا همه قدرت ها، آثار واحدی دارند؟ و اگر انسان تربیت شده نباشد، اسیر نتایج قدرت، به ویژه در موقعیت اجتماعی و سیاسی و اقتصادی می شود و تباه می گردد؟ قدرت چه بافت و ساختی دارد؟ چرا بسیاری از قهرمانان آزادی و انقلاب در تاریخ به سرکوبگران موحش بدل شدند و خشونت قدرتمندانه آنها، کم کم از آنان چهره ای منفور، ضد دادگری و ضد آزادی و ضد مردم ساخت؟ اشکال از چه بود؟ از ایدئولوژی، از نیات و یا از نفس انسانی؟ ... .

این پرسش ها جدا از هر بحث جامعه شناسانه یا روانشناسانه تاریخی یا اخلاقی، یکی از مهم ترین پرسش های آثار هنری بشری بوده است . در تجربه زیبایی شناسانه ملت ما یکی از عظیم ترین شاهکارهای بشری، یعنی شاهنامه فردوسی، دارای پرسش تکان دهنده و هوشمندانه و تراژیک قدرت است . قدرت با چهره های گوناگون در این اثر شعری ظاهر می شود، و حکیم ابوالقاسم فردوسی شاعر شیعی، با بهره برداری از تجربه معرفتی خود و ذخایر وحیانی و قرآنی و شیعی نشان می دهد که چگونه قدرت، به فجایع بزرگ منجر می شود . انواع نتایج فاجعه بار در بستر قدرت مداری، خواسته یا ناخواسته، در شاهنامه رخ می دهد . تاویل داستان های شاهنامه در یک لایه تاویل قدرت بر انسان است:

1 . داستان اسفندیار و پدرش;

2 . داستان رستم و برادرش;

3 . داستان سیاووش و پدرش;

4 . داستان سهراب و پدرش;

5 . داستان جمشید شاه در دوره قدرت;

6 . داستان رستم و اسفندیار;

و ...

و دیگر داستان ها، ژرف ترین چهره های تاثیر قدرت را بر خودآگاه و ناخودآگاه انسان تصویر می کنند . برادرکشی و پدرکشی ها و پسرکشی ها و جوان کشی ها و نخبه کشی ها و مردم کشی های شاهنامه در ژرف ترین سیمایش بیانگر و سویه قدرت و رویارویی آن با حقیقت، تحت انواع پوشش های توجیه گرایانه است . انحطاطها و زوال ها در شاهنامه بر پایه همین سقوط در کام قدرت شکل می گیرد . تنزل های اخلاقی و ناتوانی از گوش دادن به آوای سروش و گرفتار شدن به چنگ شیطان و مار نفس و آدم خوار شدن، محصول همین قدرت پرستی است . ادعای آبادانی دین و ملک با فرو رفتن در ورطه قدرت به فراموشی سپرده می شود و چون تمایل های قدرت پرستان و پاسخ به غرایزشان بر آورده نمی شود، زمین و زمان را به آتش می کشند . در شاهنامه، قدرت اصلی در همان است که پیامبر (ص) می فرمایند . غلبه بر خود و جهاد بر نفس پهلوانی حقیقی پهلوانان اهورایی را بیان می کند; ورنه قدرت دنیایی قدرت سیاسی و حکومتی همواره مایه تباهی و ناتوانی از گوش سپردن به حقیقت و دادگری و آزادگی و نادیده گرفتن نیاز مردم است .

آموزه های شاهنامه درباره قدرت به ویژه با نگرش های علی ابن ابی طالب (ع) در نهج البلاغه، همخوانی دارد، و برای همین با کتاب هایی همچون اخلاق الملوک - نوشته شده در دوران بنی امیه و بنی عباس - مغایرت پیدا می کند . اخلاق سیاسی در کتاب های واپسگرایی که اصول قدرت و غلبه و استبداد شاهان را بر مردم می پذیرفت، بسیار متفاوت با اخلاق عارفانه مولای مؤمنان (ع) بود که حکومت را نه در حرف بلکه در عمل بی ارزش تر از کفش پاره می دانست، و هدف آن را خدمت به خلق خدا و بسط دادگری و استیفای حقوق افراد و اجتماع و مردم اعلام می کرد و هرگز پیوندش را با مردم نمی گسست; زیرا برای او اساسا قدرت اصالتی نداشت تا برابری حفظ آن به نامردی و سرکوب بپردازد . اما داستان رادزینسکی، داستانی است بر عکس این باور .

× × ×

استالین نمونه ای کامل از تاثیر قدرت بر نفس انسان تربیت نشده در شرایطی است که قدرت فردی او، از هرگونه نظارت آزاد است . سیستم سوسیالیستی و حاکمیت حزب کمونیستی بلشویک، با آمادگی ایدئولوژیک شرایط را برای رشد آن قدرت طلبی بی مهار فراهم آورد . فاجعه، ساده ترین لغتی است که برای توصیف نتیجه این قدرت طلبی بی حد و حصر و کنترل ناپذیر و بدون نظارت، می توان به کار برد .

داستان «باز هم از عشق به دوست » ، تصویری هنرمندانه از این فاجعه است . ادوارد رادزینسکی به خوبی با داستانی شیرین، از عهده تصویر درونی و عاطفی چنین سقوطی بر آمده است . داستان رادزینسکی، داستان کب (استالین) و دوستش است . قدرت سبب بی رحم ترین واکنش در برابر این دوستی می شود: من و او دوست بودیم . در زمان پر التهابی دوست شدیم در آن زمان که به پست حمله کردیم، انقلاب به پول احتیاج داشت و ما این پول ها را به نفع انقلاب مصادره کردیم . در همان زمان بود که دست کب صدمه دید . و به همین علت بعدها کب در همه تابلوها، در هزاران هزار تابلو، با پیپ همیشگی خود در دستی خمیده تصویر می شد . در آن شب وحشتناک که دست او را ناقص کردند، نمی دانستم که کنار سرچشمه بهترین آثار هنری ایستاده ام . بله او همیشه برای من کب بود . دوست من کب; هم تبار من کب و من برای او گودام بودم . گودام بایرام . همان طور که کب به شوخی مرا صدا می کرد . در آن سال های جوانی مان کب شرفی کردن را دوست داشت . آواز را هم عالی می خواند .»

داستان با تصویر دو دوست انقلابی شروع می شود . آیا اولین ریشه های قدرت گرایی آتی کب را در خود نگاه و عمل و اقدام انقلابی شان باید یافت که به بهانه انقلاب اجازه می یابند دست به هر عملی بزنند؟ آنان برای تامین مخارج فعالیت انقلابی به «پست » حمله می کنند . آیا نویسنده آگاهانه دوستان را با این تصویر و این رجوع به گذشته نشان می دهد؟ پست یک نهاد مردمی است; اماکب و دوستش پول پست را می دزدند (مصادره می کنند) آیا ریشه های همه تعدی ها و تجاوزهای آینده در همین عدم نظارت معنوی و اجازه وی نهفته است که «انقلاب » به کب برای دست اندازی به حقوق و اموال مردم داده است؟

شگرد صدمه دیدن دست کب در جریان مصادره پول های پست به سود انقلاب هم نکته هوشمندانه دیگری است که نویسنده برگزیده تا با یک تیر دو نشان بزند . این صدمه، محصول تجاوز به اموال عمومی است .

نویسنده در بازگشت به گذشته از جوانی و نیرومندی کب حرف می زند . آن زمان آنها دو دوست و دارای شرائط مساوی و هم تراز بودند . انقلاب بلشویکی، اخلاق بلشویکی، نگرش بلشویکی . آن انقلاب نمی تواند کار پروفسورهایی با دستکش های سفید باشد . دستکش سفید پروفسورها هم یک شی ء نشا ندار با کارکردهای متفاوت است . هم بیانگر پرچانگی افراد بی عمل و تئوری پردازان «بی کاره ای » است که می اندیشند و می نویسند . راوی با این بیان نقش برجسته تر پراتیسین ها را در انقلاب با تفسیر لنینیستی و استالینیستی باز می گوید . در ضمن کنایه ای است به دستان ظاهرا نیالوده و پاک ازخونی که نیالودگی آنها به سبب دستکش های سفید است و نه عدم واقعی گناه . زیرا این پروفسورهای نظریه پرداز در اصل با افکارشان مایه عمل امثال کب بوده اند . اما در اینجا زاویه دید راوی، سینی گورام که خود بلشویک معتقدی است، چنین است:

«انقلاب کاری است عظمی و جسورانه . گاهی باید دشمن را به دام فریفت و خود را به دوستی زد . باید بتوان گاهی گوش بر ناله ها بست و بالاخره باید کشت . اگر انقلاب طلب کند، کب این توانایی را داشت; بهتر از همه ما، و من او را دوست داشتم; زیرا خشم عظیم و بی گذشت دوست خود را درک می کردم .»

توانایی کشتن به نام دفاع از انقلاب! طبیعی است که انقلاب با ضد انقلاب روبروست; ضدانقلاب بی رحم و آشتی ناپذیر . انقلاب برای بقا در برابر براندازی و کشتار باید بکشد و این طبیعی می نماید . اما منطق ساده «بکش تا زنده بمانی » در فضای داستان، چیز دیگری را پنهان می دارد آمادگی برای کشتن و نابودی، در متن قدرت اندک اندک مهار خود را رها می کند . کشتن حد نمی شناسد و سوء ظن رشد می گیرد و خفه کردن دیگری، و لو نزدیک ترین دوستان، ضروری جلوه می کند . تا بالاخره نوبت به کسی می رسد که سال های سال با کب در یک جای خواب شریک بود: «سالیان سال من و کب در یک جای خواب شریک بودیم; در یک برش نان و در یک تبعید . و بعد هم در شادی مشترکی سهیم شدیم: پیروزی شد . انقلاب ما پیروز شد . و این نقطه آغاز رشد خشونت استالین است که تحصیلاتی نداشت و روسی را بد حرف می زد:

«آنچه به خوبی برای همه روشن است، باز نخواهم گفت که چگونه همه آن پروفسورهای پرچانه، دشمنان کب، شروع به ناپدید شدن کردند . و سپس چگونه ما و دیگر دوستان او، هم تباران گرجی نیز، ناپدید شدن را آغاز کردیم .»

هنوز زمانی طولانی از روزگار هم سفره بودن نگذشته بود و آنان نمی توانستند متوجه تاثیر قدرت در دگرگونی موقعیت فرد و نیروی مخوف نابودگر آن شوند . پس او را همیشه می دیدند; خطاهایش را باز می گفتند و جلو او فریاد می زدند و البته این انتقاد برای صاحب قدرتی چون کب که در راس حکومت و انقلاب قرار گرفته بود، خوشایند نبود . او باید این دوستان رامحو می کرد، تا کسی گذشته او را به یاد نیاورد، و کسی واقعیت او را گوشزد نکند و کسی جرئت بر ملا کردن خطاها و نقدش را به خود ندهد . رادزینسکی با ظرافت اینها را از زبان گورام باز می گوید:

«آن زمان ما جلو رویش فریاد می زدیم . فریاد می زدیم! و ناپدید می شدیم ... ضمن آنکه دروغ می گویم: دیگران فریاد می زدند و ناپدید می شدند . من سکوت می کردم .» گورام - راوی - یک دوست سازشکار است . او هنر را رهبری می کند و در برابر پیشوا سکوت می کند و همین مایه نجات او از مرگ است . گورام شخص شجاعی است; اما از یک چیز می ترسد; از کب! زیرا او را می شناسد . بی رحمی اش را و نفسانیت پلشتی را می شناسد که زیر ماسک منافع انقلاب خود را نهان می دارد; پس سکوت می کند . یکایک هنرمندان واقعی محو می شوند; تنها شاعری ناچیز و کاذب باقی می ماند .

«من آن زمان در تفلیس زندگی می کردم; هنر را رهبری می کردم و با شاعران دوست بودم و سکوت کردم . به یاد دارم تیتسیان را بردند; دیگر شاعران خوش سخن را هم بردند . از آشنایان من شاید فقط داتو شاعر بی مقدار باقی مانده بود . آه چقدر برایش شرم آور بود . همه بردگان را برده بودند و او مانده بود . به یاد دارم داتو چگونه امیدوار بود که او را فقط از روی بی مبالاتی فراموش کرده باشند . چگونه هر شب منتظر بود، ولی به هر حال او را نبردند . دیگر تاب نیاورد . لباس پوشید و بر اسب نشست و راهی میدانی در مقابل یک ساختمان کوچک شد . بالاخره پنجره باز شد . کله ای بیرون آمد و با تحقیر فریاد زد: «داتو برو خانه ات! تو به هر حال شاعر واقعی نیستی!»

«و من سکوت می کردم و در خود فرو می رفتم و سکوت می کردم »

اما سکوت گورام هم کمکی نمی کند . همین که کب می داند در پشت سکوت گورام و در ذهن او شناخت زنده و واقعی از او وجود دارد، و یک نفر وجود دارد که او را خوب می شناسد، کافی است گناهی نابخشودنی شمرده شود و او به زندان می افتد . او هر چقدر که از استالین دفاع می کند، فایده ای ندارد . بالاخره حوصله بازجو سر می رود و با تمسخر می گوید: «شما آدم بالغ و با تجربه ای هستید: نکند فکر می کنید دوستان شخصی او را می توان بدون مجوز شخصی او دستگیر کرد؟ و خندید! اتهام گورام جاسوسی بود; اتهام هایی که در نظام توتالیتر و دیکتاتوری، بی هیچ منطقی نصیب آدم ها و منتقدان می شود . عین حقیقت شمرده می شد .

نویسنده، داستانش را با همین بیان ساده و راوی اول شخص پیش می برد; ولی در پشت سادگی فرم و روایت اول شخص، هر لحظه رویدادهای هولناک سرکوب و نفی حقوق فردی و نفی آزادی و کشتارها جاری است .

گورام چهار سال از ده سال را در زندان سپری می کند; با همه عواقب رایج در زندگی زندانیان: دربدری همسر و دردمندی دختر زیبا و ... او آزاد، و به کار حقیر غلطگیری در یک انتشارات به کار گماشته می شود . حال او قدر آزادی را در کنار زن و دخترش بیش از هر وقت دیگر می داند . «اما گویی این آزادی هم یک نقشه است که اندک اندک آشکار می شود; زیرا روزی تلفن زنگ می زند و استالین سراغ گورام را می گیرد . حال گورام حتی از اینکه بگوید من هستم، می ترسد که نکند اشتباه کند . کب صمیمانه با او حرف می زند و در دفتر بزرگ خود، با او وعده ملاقات می گذارد: «نگاهی ممتد به من انداخت و غمگینانه گفت: گورام، وهایت حسابی سفید شده اند» .

استالین به من نگاه کرد و ناگهان از چشمانش شراره و جست با غضب فریاد زد: از کی تا حالا به من «شما» می گویی؟ از وحشت، قدرت سخن را از دست دادم . می دانستم یک کلمه نابجا، یعنی دوباره زندان و دوباره مصیبت بر سر خانواده تیره بخت .

«نگاهم را بالا گرفتم و با نگاه غضب آلوده وحشت انگیز او مصادف شدم . این همان نگاه بود ... . وقتی شب هنگام به اداره ست شبیخون زدیم . بله او را شناختم خودش بود . دوست قدیمی من کب . خاطرات جوانی، مرا در برگرفتند . با عشق، با عشقی حزن آور و بی ریا به او نگاه کردم . او این را حس کرد . نگاهش نوازشگر شد و مرا در آغوش گرفت . فهمیدم که نخستین امتحان را پس داده ام .»

- هیچ وقت مرا «شما» خطاب نکن; هیچ وقت . نمی فهمی؟ چند نفر از ما باقی مانده اند؟

و گورام فکر می کند: «چند نفر از ما دوستان هم تبار باقی مانده اند؟ از ما که عاشق یکدیگر بودیم . از ما که حاضر بودیم برای یکدیگر بمیرم . از جوانان دلاور گرجی؟ هیچ نمانده است . عده ای را به زندان انداخت . گروهی را تیرباران کرد . برخی را به خودکشی واداشت . سرگو، لادو خدایا ... کافی است .

دیکتاتور ترس می طلبد . هر دوستی و احترام محصول این ترس است . اما ساختار روانی گورام، اتکا به آن دوستی قدیمی است . برای همین او ناخودآگاه همین عشق و دوستی و وفاداری به رهبر را چون سلاحی برای حفاظت خود برمی گزیند . او به جای هر نقد و مخالفت، چون برده ای به این «دوست » می آمیزد .

بزودی معلوم می شود که کب برای منفعت شخصی خود او را فراخوانده . او که سواد درستی ندارد و برای آنکه پهلوان در پوست ببر را به نام خود تصحیح کند، گورام را فراخوانده است . زیرا گورام ادیبی آشنا به این اثر است .

دیکتاتور کم کم دچار توهم می شود و می اندیشد هرچه می تواند بکند و هر چه بکند، درست است .

او کشوری به آن بزرگی را رهبری می کرد . وی می خواست «پهلوان » را هم تصحیح کند . او که در مکتب خانه درس خوانده بود، ترجمه منظومه ای را می خواست تصحیح کند که پیش از این به دشواری آن را تا به آخر می خواند . به زبانی تصحیح می کرد که هنگام نوشتن آن، مرتکب اشتباه می شد . ولی اطمینان داشت که این کار را هم می تواند انجام دهد . یا شاید این هم امتحان دیگری بود . او مدام در حال امتحان گورام است .

استالین به خانه گورام می رود . ده ها تن مامور مخفی به آن بلوک می ریزند و همه جا را جستجو می کنند تا وضع را برای ورود دیکتاتور آماده کنند .

آزمایش کب در آپارتمان کوچک گورام انجام می شود; کب او را مست می کند . گورام کب را دوست دارد; همچون تصویری از نوجوانی و روزهای پیش از انقلاب و روزهای مبارزه مخفی . لحظه ای او به یاد تیره روزی تحصیلی دخترش می افتد; ولی بلافاصله چشمانی حقیر، بی فروغ و پر از تمنا جای آن را می گیرد . نگاه خشمگین، جایش را به ترسی چاکرانه می دهد، و کب یقین می کند که اثری از گورام شجاع نمانده است .

«آنچه هست برده ای ترسوست . سگی که حاضر است همه چیز را تحمل کند و باز دم بجنباند . بله من از امتحان سربلند بیرون آمدم . امتحان دوستم کب » .

مدت ها بعد وقتی کمی پیش از مرگ کب، او، گورام را با خود به گردش می برد، شعر می خواند، فیلم وسترن می بینند، مست می کنند و ناگهان درددل دیکتاتور باز می شود:

- من قبر عزیزی را می جویم; ولی یافتن آن آسان نیست ... مدت ها خستگی کشیدم و رنج بردم ... . «من خود را آماده می کردم که به آواز بپیوندم و آرام با او همراهی کنم . کب از این کار خوشش آمد .

«ناگهان آواز را قطع کرد و من در سکوت به روشنی کلمات او را شنیدم: «بیچاره ... بیچاره ... . سرگوی بیچاره .»

«من غرق غرق شدم; ولی او به خواندش ادامه داد و بند را به پایان رساند: تو اینجایی سرلیکوی من؟»

سپس همچنان غرق در تفکر، بدون کلام به خواندن ادامه داد .

و دوباره همه را از اول خواند: من قبر عزیزی را می جویم ... .

«بله او زیر لب نام رفقای ما را بر زبان می آورد; دوستان بی آلایش ما ... دوستان بزرگ ما . همه کسانی که او آنها را کشته بود ... . او بیش از هر طاعونی کشته بود» .

ناگهان به سوی من برگشت . در چشمانش اشک نشست . سوگند می خورم اشک! تاب نیاوردم . من هم شروع به گریه کردم و او را سینه به سینه در آغوش گرفتم .

یک مرتبه چهره اش از غضب گر گرفت . بینی کلفت و ترسناک و چشمان برافروخته اش، تقریبا با حسرت من تماس پیدا کرد; در حالی که مرا هل می داد، فریاد زیاد زد: «سرگو نیست، لادو نیست، هیچ یک از شما نیستید . همه شما می خواستید من را بکشید . نشد ... بچه ها! او خودش شما را کشت .»

آیا ما باید آخرین حمله داستان را باور کنیم؟ ضرب المثلی هست که می گوید: «تحمل مرگ برادر، از مرگ دوست آسان تر است » .

× × ×

تلقی دیکتاتورمآبانه از حکومت و ایدئولوژی و آرمان، تلقی دردآوری است که انقلاب ها و انقلابیون را به ورطه مرگبار گسست از مردم و خشونت علیه نزدیک ترین کسان می اندازد; همان گونه که سازش با سلطه اجنبی و اشرافیت نوپا و سستی درباره آرمان ها، طبقات جدیدی می زاید و انقلاب را نابود می کند . هیچ کس مصون از لغزش نفس نیست; اما جهاد با نفس طبق الگوی عرفان قرآنی، اگر با نظام های مردم سالاری و نظارت کننده بر قدرت حکومت همراه نباشد، باید منتظر بود اتفاقات ناگزیری رخ دهد . قشر ممتاز که دارای منافع قدرت هستند و چاپلوسان و چاکران که راه هر نقد و آزاد اندیشی را می بندند و با انواع تهمت، مانع ظهور حقیقت و انواع ناخشنودی های مردم می شوند و به بهانه ممانعت از ضد انقلاب، مردم را دچار اختناق می کنند، برای هر انقلابی خطرساز است . ما تنها با نظام مردمی و سیستم تعریف شده می توانیم مانع انزوای انقلاب شویم و کانال های فردی هرگز کارساز نیست . رویدادها و تاریخ معبر عبرت ماست . خود را بری از خطا ندانیم و به سود خشنودی الهی و بسط عدالت و آزادی مردم، از تجربه ها بیاموزیم . با غرور، خود را بی نیاز از نقد و آینه هنر نپنداریم . هنر می تواند حقایقی را با ما در میان بگذارد که اگر فروتن باشیم، به سود رشد فردی و اجتماعی و اصلاح همگان از مردم تا مسئولان است .


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





ارسال در تاريخ 5 / 10 / 1390برچسب:, توسط اصغر صمدی

اینجا کلیک کنید


Games.Niksalehi.com